داستان فرشته مهربون و جایزه......
3 روز از رفتن آناهیتا جون نگذشته بود که خوردیم به تعطیلات 4 روزه ی عید فطر.شنبه شد و ظهر به مهدکودک رفت، حول و حوش ساعت2 بود که از مهدکودکش زنگ زدند که آناهیتا میخواد با مامامنش حرف بزنه گوشیشو داد بهش و دیدم با بغض میگه مامان دلم برات تنگ شده.کلی باهاش صحبت کردم.رفت تا با بچه ها بازی کنه....امروز گذشت. فرداش اصلا دلش نمیخواست بره رفت خونه مامان بزرگش(ناهید خانم)،روز بعدش هم با اصرار خودش اومد پیش من. دیدم اینطوری نمیشه،چون عادت میکنه و ممکن برای مدرسه اش هم سخت بشه.خلاصه، بعداز ظهرش زنگ زدم به مهدش و با مربیش صحبت کردم.مربیشم گفت باید از فرشته ی مهربون کمک بگیریم!!!! بعداز ظهر که اناهیتا رو دیدیم بهش گفتم،آنا فرشته مهربون دید...
نویسنده :
مامان آنا
16:08